جدول جو
جدول جو

معنی عریض شدن - جستجوی لغت در جدول جو

عریض شدن
(خومْ بَ دَ)
پهن شدن. پهناور شدن. فسیح شدن. عرض پیدا کردن. اتساع یافتن. متسع شدن. باپهنا گشتن. و رجوع به عریض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست آمدن، حاصل شدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
روی دادن، رخ دادن
به قاضی یا دادگاه تظلم کردن، شکایت کردن، متظلم شدن، دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تَ)
هلع. (ترجمان عادل). الهاف. طزع. طمع. طماع. طماعیه. تطمع. لهج. ولع. فغم. اعاله. اعوال. تلهجم. خشر: هیع، هیعه، سخت حریص شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
نازا شدن. سترون شدن. و رجوع به عقیم شود
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
لخت شدن. برهنه شدن. عور شدن. و رجوع به عریان شود:
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که از لباس چو آدم همی شود عریان.
فرخی.
گفتم ار عریان شود او در عیان
نی تو مانی نی کنارت نی میان.
مولوی.
صبح تیغش تا بباغ سینه عریان میشود
خون ز زخمم همچو رنگ از گل نمایان میشود.
بیدل (از آنندراج).
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود.
صائب (از آنندراج).
، مبری شدن. دور شدن:
از نعمت تو گردد پوشیده
هر کس که از خلاف توشد عریان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خومْ بَ سِ تَ دَ)
پهن کردن. باوسعت کردن. واسع کردن. متسع ساختن. توسعه دادن. اتساع دادن. سعه دادن. وسعت دادن. فسیح کردن. عرض دادن. و رجوع به عریض شود
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی گُ کَ دَ)
گرامی شدن. ارجمندشدن. اعتزاز. تعزّز. عزّ. عزازه. عزه:
تا شوی از جملۀ عالم عزیز
جهد تو می بایدو توفیق نیز.
نظامی.
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری به چیز.
سعدی.
مرا قبول شما نام در جهان رفته ست
مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان.
سعدی.
- امثال:
میخواهی عزیز شوی، یا دور شو یا کور شو. (امثال و حکم دهخدا).
، گرانبها شدن. گران شدن: نرخها عزیزشد یک من گندم به هشت درم. (تاریخ سیستان). در این سال بود که نرخها عزیز شد، من گندم به دویست درم نقدشد و جو به صدوهشتاد درم... همچنان غله عزیز میشد تا منی گندم در ناحیۀ سیستان به هزارودویست درم رسمی شد. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
به همسری مردی درآمدن دختر یا زن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ /نِ کَ دَ)
یار شدن. همسر شدن:
خاک خراسان بخورد مر دین را
دین به خراسان قرین قارون شد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
غرق شدن. رجوع به غرق و غرق شدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
غریب گردیدن. غرابت. (تاج المصادر بیهقی). اغتراب. رجوع به معانی غریب شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ وَ تَ)
ظریف شدن کودک، تبزّع. (تاج المصادر). بزع
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ دَ)
شکایت کردن. متظلم شدن. دادخواهی کردن. قصه به قاضی برداشتن. رفع دعوی کردن به حاکم، روی دادن. رخ دادن. پدید شدن
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
تحیّض. عذر دیدن. حایض گشتن. بی نماز شدن. و رجوع به حائض شود
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ)
طرف بازی را از پای درآوردن یا مساوی شدن در قدرت با او، مغلوب کردن حریف در جنگ
لغت نامه دهخدا
(دَ)
معروض شدن. (از آنندراج) :
گر ز صد آرزوی وصل یکی بشماری
تا قیامت نشود عرض تمنای دلم.
حسین ثنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمری شدن
تصویر عمری شدن
خشمگین شدن غضبناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جری شدن
تصویر جری شدن
دلیر و جسور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست رسیدن فراهم آمدن نصیب شدن چیزی کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروس شدن
تصویر عروس شدن
به همسری مردی در آمدن دختر یا زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
متظلم شدن، رخ دادن، قصه بقاضی گفتن، دادخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریق شدن
تصویر غریق شدن
غرق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریب شدن
تصویر غریب شدن
غریب گردیدن غربت گزیدن اغتراب
فرهنگ لغت هوشیار
اخت شدن نزدیک شدن اقتران، مصاحب شدن همنشین شدن: زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر. (دیوان کبیر 26: 1)، همانند شدن چیزی بچیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریض شدن
تصویر مریض شدن
مریض گردیدن: بیمار شدن بیمارشدن ناخوش گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوض شدن
تصویر عوض شدن
ورتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
((~. شُ دَ))
پیش آمدن، رخ دادن، شکایت کردن، دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
((~. شُ دَ))
نصیب شدن، به دست آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوض شدن
تصویر عوض شدن
دیگر شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
بیمارشدن، ناخوش شدن، تب گرفتن، تب داشتن، دردمند گشتن، آهمند شدن
متضاد: شفا یافتن، معالجه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عوض شدن، معاوضه شدن، بدل شدن، جایگزین شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزمندشدن، طمع ورزیدن، طماع شدن، زیاده طلب شدن، علاقه مند شدن، مشتاق شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عرض شدن، گفتن، عرضه شدن، گفته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعراض کردن، روی گردان شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد